امروز درست هفت سال است که من در اين غربت وطن کرده ام. زندگی دوره های چندساله دارد. برای من هر دوره از پنج تا هفت سال طول کشيده تا تجربه ای را پشت سر بگذارم و وارد دور ديگری شوم. اين تقويم آدمی است. و بعد از آن که چند دوره از اين پنج هفت ساله ها طی کرد فرصتش يا نيروی حياتی اش به پايان می رسد و آن دوره پنج هفت صد يا هزار ساله را می آغازد.
در اين هفت سال غربت اين نکته بر من روشن شد که ميل عجيب ايرانيان برای مهاجرت يا گريز از سر فرار از تنگنا برای مغزها نيست که دليل ساده تر و ظاهرا پيش پا افتاده تری دارد می خواهند زندگی کنند. بی دغدغه محتسب. نگاه کنيد که آنها هر جا که وطن نباشد انگار خوشترند و تنها در چند کشور غربی جمع نشده اند. آنها عملا هر جا که ميسر شده را انتخاب کرده و جان خود برداشته گريخته اند گريخته اند تا نفسی بکشند.
اين خيلی انسانی است اما به قيمت گزافی تمام شده است. نسلی از ما پراکنده و پريشان شدند بی آنکه از اين پراکندگی مهاجرت و پريشانی غربت مثل ديگر مهاجران در ممالک ديگر سودی برای مردم خويش بدست کنند.
ما ارتباط روزمره و صميمی با مردم و زبان و فرهنگ خود را از دست داديم و از اين آنچه ارزيدنی باشد بدست نياورديم. ما نيامديم تا بخوانيم و بدانيم و حسن و عيب غربيان بشناسيم و بازگرديم تا از دانش خود برای وطن سياستی بسازيم و اقتصاد و بهداشتی يا مدرسه و دانشگاهی يا اکتشاف و اختراعی ارمغان بريم.
اين آرمان نسل های اول مهاجران ايرانی بود در اوايل قرن اما مهاجران پس از انقلاب يکسره ديگر بودند. مقايسه اينها و کار آنان از اينان طلبيدن نه ممکن است نه معقول.
از اينجاست که نه روزنامه و مجله ای داريم که روشنگری کند و نه حتی از رسانه های مدرن سهمی در خور داريم. چنانکه نه ادبيات جانانه و تاثيرگذار آفريده ايم و نه هيچ کار کارستان ديگری از ما سر زده است. فی الواقع ايرانيان داخل بوده اند که در اين سالها اگر کاری کرده اند کرده اند. ما اينجا چشم به آنها داشته ايم تا روزنامه ای راه بيندازند اقدامی بکنند کتابی درآورند و رونقی به کار فرهنگ دهند. ما اينجا هم ريزه خوار خوان وطن بوده ايم.
|